پرسپولیس: نماد رواداری و گوناگونی در شاهنشاهی هخامنشی

مجله باستانشناسی، Archaeology، که نشریه موسسه باستانشناسی آمریکاست در شماره جولای/آگوست ۲۰۲۳ گزارش مفصلی به قلم بریجت آلکس درباره کاوشهای اخیر در تخت جمشید،  پرسپولیس،‌ و زمینهای اطراف آن منتشر کرده است. این کاوشها باعث شده است تا پژوهشگران و باستانشناسان درک بهتری از ایران باستان و شاهنشاهی هخامنشی داشته باشند. این نوشته خلاصه ای از این گزارش است. امیدوارم به زودی شاهد ترجمه کامل نوشتار به فارسی و انتشار آن در رسانه های پارسی زبان باشیم.

خیلی از ایرانیان با منشور حقوق بشر کوروش کبیر آشنا هستند و می دانند که بنیانگزار شاهنشاهی هخامنشی در این منشور استوانه ای شکل با افتخار داستان احیای معابد و احترام به باورهای اقوام مغلوب را ذکر می کند. اما آنچه که خیلی از ما نمی دانیم این واقعیت است که شاهان هخامنشی آرمان کوروش را برای بنیانگذاری یک شاهنشاهی چند فرهنگی و چند ملیتی بر اساس رواداری و احترام به باورهای اقوام و مردم گوناگون ادامه دادند. پرسپولیس نه تنها پایتخت شاهان هخامنشی بلکه آینه و سند این تلاش دویست ساله است. پس از گفتگو با کاوشگران ایرانی و اروپایی خانم آلکس نتیجه می گیرد که شاهان هخامنشی با پیشی گرفتن از باورهای عصر باستان آرمان تاسیس یک شاهنشاهی چند ملیتی با فرهنگهای متنوع را به یک واقعیت تبدیل کردند و نشان دادند که با احترام به باورها و سبک زندگی مردمان گوناگون می توان یک شاهنشاهی را به بهترین شکل ممکن اداره کرد. این گزارش نمادهای این تاکید بر تنوع فرهنگی و احترام به باورهای اقوام را در پرسپولیس ثبت می کند.

برای دویست سال پرسپولیس نه تنها پایتخت شاهنشاهی هخامنشی بلکه یک کارگاه ساختمانی دائمی و کلانشهری بوده است که جمعیت آن به ۴۵،۰۰۰ نفر می رسیده است. بزرگترین کاخ پرسپولیس، آپادانا، ۷۲ ستون داشته است و در تالار اصلی آن ده هراز نفر می گنجیدند. آلکساندر نایجل از موسسه فن آوری فشن Fashin Institute of Technology  می گوید «هر بخشی از شاهنشاهی [هخامنشی] سهمی در پرسپولیس داشتند ولی پرسپولیس روح شاهنشاهی بود». پادشاهان هخامنشی شاهنشاهی خود را اتحادی از اقوام و فرهنگهای مختلف می دیدند و در نتیجه پایتختی ساختند که در آن این تنوع و گوناگونی اقوام و فرهنگهای قلمروشان به هم می آمیخت و تصویری از یک شاهنشاهی بر اساس پذیرفتن مردم آنگونه که بودند ارائه می کرد. برای ساختن چنین پایتختی هنرمندان، پیشه وران و کارگران از سراسر قلمرو هخامنشی به پرسپولیس آورده می شدند.

در این شهر خاندان سلطنتی به پارسی باستان، سفرا و دیوانسالاران به زبان آرامی Aramic، زبان اداری شاهنشاهی، صحبت می کردند. کتبیه های یافته شده در پرسپولیس به زبانهای پارسی باستان، آرامی، عیلامی و سایر زبانهای اقوام شاهنشاهی نوشته شده اند و خبر از یک نظام اداری چند زبانه می دهند که می کوشیده با اقوام مختلف به زبان خود آنها ارتباط برقرار کند. امروزه آنانکه به پرسپولیس می روند، تنها بقایای کاخهای هخامنشی را می بینند. زهره زهباری از دانشگاه فیلیپس ماربورگ می گوید «کاخهای شاهان بخش سلطنتی شهر بوده اند، در پیرامون آنها شهر پرسپولیس وجود داشته است». خواندن کتیبه هایی که در طول یکصد سال گذشته در تخت جمشید یافت شده اند نشان می دهند که چه تعداد کارگر در این شهر می زیسته اند، دستمزدشان چقدر بوده است و چقدر جیره و خواروبار دریافت می کرده اند.

باستانشناسان امروز با اطمینان می گویند که شاهان هخامنشی پرسپولیس را مینیاتوری از شاهنشاهی خود می دیدند. ووتر انکلمان، Wouter Henkelman، استاد مطالعات عیلامی و هخامنشی در Ecole Pratique des Hautes Etudes می گوید «شواهد و اسناد جدید به پژوهشگران اجازه می دهند تا ببینند شاهنشاهی [هخامنشی] چگونه زندگی مردمان را، چه خوب و چه بد، دگرگون کرد». او اضافه می کند «ما داریم پرونده جدیدی می سازیم که جزییات و غنای داده ها در آن فوق العاده است».

راجر متیوز باستانشناس دانشگاه ریدینگ می گوید « شاهنشاهی هخامنشی یک نظام سیاسی واحد بود که شامل مجموعه ای غنی از اقوام،‌ مذاهب و فرهنگهای گوناگون بود،‌ آن هم در مقیاسی که در دنیای آن روز بی سابقه بود». در ادامه مقاله نویسنده به این اشاره می کند که برای اداره این شاهنشاهی شاهان هخامنشی ساتراپی ها را تاسیس کردند و ساتراپهای مختلف را به فرمانروایی آنها گماردند. محققان با اجزا و رنگها و طرحهایی که در پرسپولیس از بابل، مصر و سایر قلمروهای شاهنشاهی هخامنشی یافته اند نتیجه گرفته اند که هنر پارسی در پرسپولیس درواقع برآیند هنری شاهنشاهی بوده است، بگونه ای که مردمان گوناگون قلمروهای شاهان هخامنشی هرگز در پایتخت احساس بیگانگی و غربت نمی کردند.

اسنادی که در شوش به دست آمده است فهرست کاملی از مصالح و مواد ساختمانی به کار رفته در پرسپولیس و شوش ارائه می کنند: الوار از لبنان، طلا از لیدیا (ترکیه امروزی) و باکتریا،‌ سنگهای گرانقیمت از سغد، نقره و چوبهای تیره از مصر، عاج از نوبیا (مصر علیا و سودان امروزی)،‌ و ستونهای سنگی از عیلام. آجرکارهای بابلی، زرگرهای مادی و مصری، سنگتراشهای یونانی و ساردی، و نجاران مصری و ساردی در پرسپولیس و شوش به کار مشغول بوده اند. آلکساندر نایجل می گوید «شاهان پارسی خود را حافظان صلح و آرامش در این قلمرو می دیدند و برای همین است که شما آمیزه ای از همه فرهنگها را در پرسپولیس می بینید». باستانشناسان باور دارند برای همین است که در پرسپولیس خبری از حکاکی صحنه های جنگ و خونریزی دیده نمی شود. بجای آن تصاویر و نمادهای حک شده بر سنگها و دیوارهای پرسپولیس مردمی را نشان می دهند که در صلح و آرامش در کنار یکدیگر ایستاده اند و با یکدیگر زندگی می کنند و دست در دست یکدیگر دارند. در پرسپولیس کسی فاتح نیست و بر نعش به خون غلتیده دشمنش نایستاده.

الواح و کتیبه های کشف شده در تخت جمشید جزییات بیشتری را از سنتهای اداری و مدیریتی شاهان هخامنشی آشکار می کنند. تیم باستانشناسان دانشگاه شیکاگو به رهبری ارنست هرزفلد در سال ۱۹۳۳ (۱۳۱۱ خورشیدی) موفق به کشف ۱۵،۰۰۰ لوح سفالی در دو اتاقی می شود که بخشی از حصار و استحکامات تخت جمشید بوده اند. این الواح به زبانهای گوناگون از جمله پارسی باستان، یونانی، آکدی، آرامی، عیلامی و سایر زبانهای آن زمان نوشته شده اند. تنوع زبانی این الواح در دنیای باستان بینظیر است. سهیل دلشاد، پژوهشگر کتیبه های باستان در دانشگاه آزاد برلین، می گوید «هخامنشیان تنها حکومتی در دنیای باستان نبودند که از دو زبان یا سه زبان استفاده می کردند. ولی تنها حکومتی بودند که فرامین سلطنتی را به طور انبوه به زبانهای مختلف منتشر می کردند».

این الواح اداری در فاصله سالهای ۵۰۹ و ۴۹۳ پیش از میلاد مسیح در دوران پادشاهی داریوش اول نوشته شده اند و اطلاعات مفیدی درباره جیره، دستمرذ،‌ خواروبار و نوشیدنیهای کارگران تخت جمشید، خوراک دامها، و قربانی و هدایا به خدایان مختلف اقوام حاضر در تخت جمشید دارند. در این الواح به شرایط کاری، حرفه کارگران و جزییات فعالیتهای ساختمانی گاهگاهی اشاره شده است. حالا باستانشناسان می توانند درباره ساخت وساز در پرسپولیس با اعداد دقیق صحبت کنند. بعنوان مثال آنها می دانند که ده هزار سنگتراش در تخت جمشید مشغول به کار بوده اند و دقیقا چقدر جیره و دستمزد دریافت می کرده اند. در مجموع کارگران و پیشه ورانی از سی قوم مختلف به تخت جمشید آمده بودند و به کار مشغول بودند.

در ادامه گزارش به فعالیتهای باستانشناسی دانشگاه شیراز و دانشگاه بولونیا در زمینهای پیرامون پرسپولیس و کشف یک دروازه جدید اشاره می شود. کاوشگران همچنین کارگاههای رنگسازی و آجرسازی را کشف کرده اند که در آنها آجرها به رنگ آبی در می آمدند و رنگ آبی فیروزه ای برای استفاده در تخت جمشید تولید می شده است. این رنگ خاص از مصر باستان به ایران آورده شده بود ولی خیلی زود تولید آن بومی می شود و پیشه وران پرسپولیس شیوه های جدید و ارزانتری را برای تولید آن می یابند. دروازه جدید بسیار جالب است. این دروازه به نظر کپی دروازه ایشتر در بابل است و در مرز شهر پرسپولیس و نه در حاشیه کاخها قرار داشته است و بیانگر یکی دیگر از اجزاییست که در پرسپولیس از بابل باستان قرض گرفته شده بود.

تنوع در پرسپولیس منحصر به عناصر هنری و شیوه های معماری نیست. شاهان هخامنشی زمینهای پیرامون پرسپولیس را به باغ موزه ای از شاهنشاهی تبدیل کرده بودند. آنها صدها اصله درخت، قلمه، بذر و بوته را از سراسر شاهنشاهی گرد آوردند و محیط زیست پرسپولیس را دگرگون کردند. این بخش از مقاله خیلی جالب است و درباره انتقال درختهای انار و زیتون،‌ که هنوز در اطراف تخت جمشید می رویند، و سایر گونه های گیاهی به این منطقه است. نام چهل گونه گیاهی در چهارصد کتیبه یافته شده در پرسپولیس آمده است و همینطور اسامی افرادی که مسئول توزیع میوه و سبزیجات در میان کارگران بوده اند. بعضی از این گونه های گیاهی هنوز شناخته شده نیستند. بعنوان نمونه کتیبه ها به درختی به نام Karukur اشاره می کنند که ۳۵۰۰ اصله آن در اطراف تخت جمشید در یازده نقطه مختلف کاشته شده بودند. ۷۵۰۰ واحد از میوه های این درخت به سفره خانه سلطنتی داده شده بودند و ۲۴۰ واحد به گروهی از کارگران.

تنوع فرهنگی،‌ قومی و محیط زیستی پرسپولیس یک راهبرد برای حفظ صلح در شاهنشاهی ایران در دوران باستان بوده است ولی ساختن تخت جمشید هرگز تمام نمی شود. پادشاهان بعد از داریوش و خشایارشا کاخهای جدید و عظیمی را به آن اضافه می کنند. در نهایت ۴۷۳ ستون سنگی و چوبی در تخت جمشید برافراشته می شود و دو کاخ هر کدام با صد ستون برپا می شوند. ساخت و ساز و تعمیر و نگهداری پایتخت پر هزینه تر و به یک مشغله دائمی شاهان هخامنشی تبدیل می شود. شاید پروژه های تخت جمشید باعث غفلت شاهان هخامنشی از خطرهایی شد که شاهنشاهی را تهدید می کرد. از جمله شورشهای بابل و خطر یونان که تحت حکومت اسکندر مقدونی متحد شده بود و آماده حمله به آسیای صغیر می شد. با اینحال برای دویست سال ده پادشاه هخامنشی توانستند یک شاهنشاهی چند ملیتی را اداره کنند که از هند تا دریای مدیترانه را در برمی گرفت. تاکید آنها بر احترام به باورها و تنوع قومی مردم شاهنشاهی ایران یکی از دلایل دوام و پایداری این شاهنشاهی در دنیای پرآشوب باستان بوده است.

منبع:‌

Alex, B. (2023). Rise of the Persian Princes – Archaeology Magazine. https://www.archaeology.org/issues/515-2307/features/11498-persepolis-achaemenid-empire

سه تصویر از یک روز

دوشنبه بود و روز اول هفته کاری، صبح که بیدار شدم فکر نمی کردم شب برایم فقط سه تصویر از امروز بماند و تضاد آنها با هم. ولی اینطور شد. سه تصویر خیلی واضح تضادها و تناقضهای موجود در منطقه را به رخم کشاندند. دردآور این بود که اصل این تضادها بخاطر کشوریست که روزی به دروازه های تمدن بزرگ رسیده بود. و البته در میان ناباوری جهانی دور زد تا در جاده های خاکی هراس و انزوا سرگردان بماند،

تصویر اول:‌ سیامک نمازی در حال در آغوش گرفتن دوست یا خویشاوندی.
سیامک نمازی و چهار نفر دیگر آزاد شدند بعد از اینکه ایالات متحده به حکومت جمهوری اسلامی اجازه داد تا شش میلیارد دلار از پولهایش را ببرد در یک بانک قطری و با آن غذا و دارو برای کشور تامین کند. دو نفر از پنج نفر زندانی آمریکایی هستند و سه نفر آمریکایی ایرانی تبار یا ایرانی خارج نشین. سیامک نمازی در ایران یک شهروند ایرانی به شمار می آید چون طبق قانون حکومت قرار نیست تابعیت دوم آدمها را به رسمیت بشناسد. در واقعیت حکومت برای تابعیت دوم هزار جور نقشه دارد و ده نوع حساب بلوکه شده که می خواهد به زور به آنها برسد. تلخی ماجرا اینجاست که طبق قانون ایران سیامک یک ایرانی بوده و هست. حکومت جمهوری اسلامی نه یک ایرانی را بلکه چندین ایرانی را به گروگان گرفت و رئیس جمهور آمریکا را وادار کرد برای آزادی آنها پولی بدهد.
اگر حکومت جمهوری اسلامی می خواست به بهانه ای بگوید نه خود را در برابر ایرانیان مسئول می داند و نه ایرانیست بنظرم راه بهتری را پیدا نمی کرد. معتادی را تجسم کنید که با گروگان گرفتن فرزند خودش و گذاشتن تیغ بر گلوی کودک خودش از اهل محل پول می خواهد تا به مواد برسد. شش میلیارد دلار نه قیمت دلار را پایین می آورد نه تورم را مهار می کند و نه اقتصاد را سامان می دهد. قرار است برای آنها که به تریاک منابع عمومی و درآمد نفت عادت کرده اند کامی باشد از منقل درآمدهای نفتی تا گروگان بعدی و سهم بعدی. واقعیتیست: امروز نه حکومتی مدعی حاکمیت ملی در ایران بلکه رئیس جمهور یک کشور بیگانه به داد سه ایرانی در بند ظلم رسید.

تصویر دوم. بازگشت سلطان النیادی اولین فضانورد اماراتی به ابوظبی و استقبال رسمی از او.
به فاصله چند ثانیه بعد از دیدن عکس سیامک عکسی را دیدم که النیادی، فضانورد اماراتی، را نشان می داد در کنار گروه بزرگی از زنان و مردان اماراتی که در ردیفهای منظم ایستاده بودند تا با فضانورد از فضا بازگشته و فرزندانش عکس یادگاری بگیرند. کشور امارات متحده عربی در روزی که جمهوری اسلامی به ازای دریافت پول فرزندان ایران را آزاد کرد، بازگشت فرزندش را از فضا جشن گرفت. جایی حکومت فرزندانش را به زندان می اندازد تا از بیگانه باج بگیرد، جای دیگر حکومت راه پیشرفت و ترقی فرزندانش را هموار می کند تا آنها از آسمان بگذرند و فضای لایتناهی را کشف کنند.
چشمهایم را می بندم. خشم،‌ حسرت، و همه حسهای ممکن را تجربه می کنم. پدرم را به یاد می آورم و خلبانانی را که پیشگامان هوانوردی مافوق صوت در منطقه بودند و بعد همه آنهایی را که تا توانستند مانع ساختند و دیوار کشیدند تا ایرانی بلندپروازی نکند. نمی دانستم تصویر سومی در راه است، تصویری تلختر.

تصویر سوم. رونالدو در تهران و تپه نوردی برای دیدن او.
هنوز تصویر مقامات اماراتی به صف شده برای استقبال از سلطان النیادی در ذهنم است که عکسهای استقبال از رونالدو در تهران را می بینم. جمعیتی که به دنبال اتوبوس او می دوند، جمعیتی که درهای هتل اسپیناس را می خواهند بشکند و جمعیتی که مانند ارتش مردگان بازی تاج و تخت در حال بالا رفتن از دیواره های تپه ای هستند که هتل اسپیناس بر فرازش قرار دارد. انگار زندگان نیستند، مردگانیند که به فرمان ساحری به حرکت درآمده اند. نمی دانم چرا فکر کردم رونالدو از این سفر زنده برنمی گردد. هر چه باشد رونالدوست نه جان اسنو.
ایران است، کشوری که مردمش مدعی ۲۵۰۰ سال تاریخ و تمدن و شکوه تمدن هخامنشی و جلال ایران صفوی هستند. ایران است، کشوری که مردم وقتی به همسایگان نگاه می کنند جز تحقیر بر زبان نمی آورند. ایران است که روشنفکرانش صفحه ها در تمسخر تمدن بزرگ محمدرضا شاه پهلوی نوشته اند. ایران است، سرزمینی که روشنفکر یا واعظی تلاشهای حکومت پهلوی و برخی مدیران بعد از انقلاب را برای پیوستن به روند جهانی توسعه تایید نکرده است. ایران است، جایی که حتی مردمش هنوز نمی دانند در مختصات توسعه و مراحلش به کجا رسیده بودند و الان کجایند. ایران است، ایران ۱۴۰۲ نه فرهنگی مانده نه انسانیتی در کار است.
یکسال و یک روز از کشتن مهسا امینی می گذرد و سالگرد جوانان برومند دیگر نزدیک می شود. و باید در آینه تصاویر نگاه کرد و پذیرفت ایران امروز نه وارث ۲۵۰۰ سال تمدن بلکه کشوریست اسیر چالشهای بسیار و در یک قدمی آفریقایی شدن. این ما هستیم و این تنها ما هستیم که می توانیم کاری کنیم.
سه تصویر مانده اند و هر سه تلخند. بعضی خاموشند چون خود را مسئول نمی بینند، برخی ساکتند چون در خود توان تغییر را نمی یابند ولی همه خموشان امروز شریک سقوط کشوری هستند که روزی ستاره منطقه و الهام بخش حکومتها بود.

چطور ۵ دلار می شود ۶۵۰ دلار؟

این یک داستان واقعیست.

در سال ۲۰۰۹ میلادی، یعنی حدود ۱۴ سال پیش، تینا سیلیگ استاد دانشگاه استنفود دانشجویانش را به ۱۴ تیم تقسیم کرد. تینا به هر کدام از این گروهها یک پاکت داد که در آن ۵ دلار بود. ۵ دلار برای بذر سرمایه. در واقع اولین پولی که به یک استارت آپ داده می شود تا روی مفهوم ایده هایش کار کند و معمولا مبلغ کمیست.

هر کدام از تیمها تا پنج روز وقت داشت که هر چقدر دوست دارد صرف برنامه ریزی کند. دکتر سیلیگ به تیمها گفته بود:

  • مبتکرانه فرصتها را شناسایی کنند
  • از منابع محدودی که دارند استفاده کنند
  • پیشفرضها را به چالش بکشند
  • خلاق باشند

تیمها هنوز نمی دانستند که فقط پنج دلار دریافت کرده اند. و البته اگر پاکتهایشان را باز می کردند فقط دو ساعت وقت داشتند تا هر چه می توانند سود بدست بیاورند. و روز دوشنبه سر کلاس هر تیم سه دقیقه وقت داشت تا طرح خود و نتیجه اجرایش را ارائه کنند.

سال ۲۰۰۹ با پنج دلار کار خاصی نمی شد کرد. می شد دو تا قهوه خرید یا پودر آبمیوه خرید و لیموناد درست کرد یا رفت بلیط بخت آزمایی خرید. سیلیگ می گوید «بیشتر دانشجویانم راههایی فراتر از پاسخهای معمولی پیدا کردند. آنها چالش و موضوع پروژه را جدی گرفتند و پیشفرضهای معمولی را به چالش کشیدند و گزینه های جدیدی را کشف کردند تا بیشترین ارزش ممکن را تولید کنند.»

و البته نتایج متفاوت بود:

  • یک گروه اجناس ارزان قیمتی را از یک حراج خرید تا دوباره آنها را بفروشد
  • یک گروه یک ایستگاه دوچرخه سواری راه انداخت و در ازای دریافت یک دلار تایر دوچرخه ها را باد می کرد. دانشجویان استنفورد آنقدر از خدمات این گروه راضی بودند که گروه خیلی زود قیمت گذاریش را از قیمت ثابت یک دلار به «هر چی راضی هستی» تغییر داد و درآمدش به شدت افزایش پیدا کرد. درباره این گروه دکتر سیلیگ می گوید «آنها را از فیدبک مشتریان در زمان حال استفاده کردند و استراتژی خود را در حال کار تغییر دادند.»
  • تیم دیگر در رستورانهای پرمشتری جا رزرو کرد و این رزروها را دوباره به کسانی فروخت که نمی خواستند منتظر جا در رستوران باشند. این گروه هم استراتژی و ساختار تیمش را سریع بر اساس فیدبک خریداران تغییر داد. پسرها در شهر بدنبال رستورانهای خوب می رفتند و جا رزرو می کردند و دخترها رزروها را می فروختند. مشتریان بالقوه به راحتی از پسرها جای رزرو شده را نمی خریدند. این تیم همچنین فهمید که خرید و فروش رزرو در رستورانهایی که پیجر دارند راحتتر است به مشتریانی که نمی خواهند منتظر بمانند دادن یک پیجر مثل دادن یک تضمین برای زودتر رسیدن به میزشان بود. ضمن اینکه این مشتریان پیجر خودشان را به دانشجویان می دادند که باعث می شد آنها دوباره برای فروختن رزرو جدیدی داشته باشند.

دو پروژه آخر صدها دلار درآمد و ارزش افزوده تولید کردند، ولی برنده نشدند. یک تیم دیگر جور دیگری به این تمرین نگاه کرد.

اعضای این تیم بجای فکر کردن به پنج دلار و اینکه چطور می شود بیشترش کرد به کل پروژه فکر کردند. آنها بجای استفاده از پنج دلار برای خرید و فروش یا استفاده از دو ساعت برای ارائه خدمات به این نتیجه رسیدند که مهمترین دارایی آنها سه دقیقه ایست که برای ارائه در برابر همکلاسیهایشان دارند.

در نتیجه آنها سه دقیقه خودشان را به مبلغ ۶۵۰ دلار به یک شرکت محلی فروختند که می خواست دانشجویان مهندسی استنفورد را جذب کند. و به این ترتیب یک نرخ بازگشت سرمایه ۱۲۰۰۰ درصدی را محقق کردند. سیلیگ می نویسد «آنها باور کردند که یک دارایی بسیار ارزشمند دارند که بقیه گروهها متوجهش نیستند».

در نگاه اول پنج دلار تنها دارایی تیمها به نظر می رسد. دو تیم به داراییهای خود دو ساعت فرصت فعالیت را هم اضافه کردند. ولی این تیم سوم بود که پرسید پر ارزشترین دارایی از سه گانه: پنج دلار، دو ساعت و سه دقیقه ارائه کدام است. و البته از این طرز تفکر غیرخطی نتیجه هم گرفت. همیشه باید فرض اولیه را درست تعریف کرد.

اصل گزارش را به زبان انگلیسی در Inc. بخوانید.

معرفی کتاب: راهی کم مسافر: نبردی پنهان برای پایان دادن به جنگ بزرگ ۱۹۱۷ – ۱۹۱۶

عنوان کتاب: راهی کم مسافر: نبردی پنهان برای پایان دادن به جنگ بزرگ ۱۹۱۷ – ۱۹۱۶ (The Road Less Traveled: The Secret Battle to End the Great War, 1916-1917)

ناشر:‌ پابلیک افیرز‎ (PublicAffairs (March 16, 2021))

زبان‌: انگلیسی

صفحات: ۳۵۲

شابک ده رقمی: ۱۵۴۱۷۵۰۹۵۰

یکی از معروفترین شعرهای معاصر زبان انگلیسی راه کمتر پیموده شده است (Road Less Traveled) که رابرت فراست ملک الشعرای ایالات متحده آمریکا آنرا در سال ۱۹۱۶ برای دوستی انگلیسی نوشت که بین رفتن به جبهه جنگ یا مهاجرت به ایالات متحده آمریکا سرگردان بود. فیلیپ زلیکو با الهام از این شعر یادآور می شود در همان روزها دولتمردان بریتانیایی، آلمانی و فرانسوی در آرزوی رسیدن به صلحی بدون پیروزی و با امید به میانجیگری وودرو ویلسون، رئیس جمهور ایالات متحده، به پیمودن راه صلح فکر می کردند. حاصل پژوهشهای او کتاب جالب و نفسگیریست درباره تلاشها برای رسیدن به صلح در میانه ویرانگرترین جنگ تاریخ معاصر که جزء کتابهای برگزیده سال ۲۰۲۱ هفته نامه اکونومیست است.

کتاب بیشتر بر تلاشهای ایالات متحده آمریکا متمرکز است. وودرو ویلسون می داند که اگر جنگ در اروپا ادامه یابد ایالات متحده مجبور به ورود به جنگ خواهد بود و برای جلوگیری از این اتفاق مایل است که راهی برای پایان دادن به آن بیابد. ایالات متحده کشور بیطرفیست که دولت متفق انگلیس، فرانسه و روسیه برای تامین هزینه های جنگ به بازارهای مالی و بانکهای او متکی هستند. همینطور کشوریست که آلمان امیدوار است هرگز وارد جنگ نشود. ده سال پیش از ورود وودرو ویلسون به کاخ سفید تئودرو روزولت با برگزاری یک کنفرانس صلح به جنگ روسیه و ژاپن پایان داده بود که منافع ایالات متحده در اقیانوس آرام را تضمین می کرد و به پرستیژ بین المللی ایالات متحده افزوده بود. حالا ویلسون که پیروزیش در انتخابات مدیون تفرقه در میان جمهوریخواهان است باید راهی برای پایان دادن به جنگی بیابد که در سه قاره فروزان است.

کتاب با جزئیات به تلاشهای ویلسون برای سنجش وضعیت در اروپا با فرستادن یک نماینده شخصی غیررسمی، سرهنگ هاوس، می پردازد. شخصیت ویلسون،‌ هاوس، وزرای انگلیسی، سیاستمداران فرانسوی و دیپلماتهای آلمانی را موشکافانه بررسی می کند. یکی از برتریهای کتاب بررسی نقش ارتباطات و تفسیر پیامهای دریافتیست. چطور تفسیرهای شخصی هاوس و ویلسون نقش بزرگی در انگیزه شان برای ادامه تلاشهایشان برای صلح دارد و در نهایت باعث شکستشان می شود. خواننده متوجه می شود که مذاکرات و پیامهای تلگرافی و سیگنالهایی که دولتهای درگیر جنگ از طریق حملات نظامی و زیردریایی به یکدیگر ارسال می کردند چطور باعث کندی آنها در پاسخ دادن به پیامهای دریافتی از ایالات متحده می شده و چطور جاه طلبیهای سیاسی و نظامی پایان جنگ را غیرممکن می کند.

خواننده با انتظار رسیدن به نتیجه، به یک کنفرانس صلح و پایان جنگ این کتاب را می خواند. نویسنده خواننده را از هر صفحه به صفحه بعدی و از هر فصلی به فصل بعدی می کشاند و او را منتظر نگه می دارد. حتی خواننده ای که می داند جنگ اول در ۱۹۱۷ پایان نیافت باور می کند که صلح در همان نزدیکیست. ولی در هر دولتی گروهی خواهان صلح و گروهی خواهان جنگ هستند. سیاستمداران لیبرال انگلیسی با آگاهی از سقوط احتمالی حکومت تزاری در روسیه و علم به تلفات سنگین جنگ خواهان مذاکره فوری و برگزاری کنفرانس صلح هستند. سیاستمداران محافظه کار به رهبری عضو رادیکال لیبرال دولت لوید جورج خواهان مذاکره بعد از یک پیروزی در میدان جنگ هستند. لوید جورج با وجود آگاهی از وضعیت بحرانی انگلیس و فرانسه علنا از بسیج عمومی همه منابع برای پیروزی در جنگ می گفت. او در عمل با آینده بریتانیا و جان میلیونها بیگناه قمار می کند.

در طرف مقابل آلمان قراردارد. صدراعظم آلمان، بتمان هلاگ و دیپلماتهایش بی صبرانه صلح می خواهند. آنها محرمانه اعلام می کنند که حاضر به خروج از اراضی اشغالی هستند. در برابر آنها ژنرالهای آلمانی قرار دارند که سیاست خارجی را ادامه جنگ می دانند و در سیاست خارجی بدون ملاحظه دخالت می کنند. آنها می خواهند دشمن را وادار به تسلیم کنند. آنها صلحی اجباری و بر مبنای پیروزی می خواهند نه صلحی بدون پیروزی. در حالیکه آلمان برای حفظ حسن نیت ایالات متحده باید از حمله به کشتی های بازرگانی آمریکایی خودداری کند که مواد غذایی به بریتانیا و فرانسه حمل می کنند، ژنرالها می خواهند زیردریاییهای آلمانی اجازه حمله به هر کشتی باری را داشته باشند. در حالیکه ویلسون از یکسو از بتمان می شنود که آلمان آماده تخلیه بلژیک اشغال شده است از سوی دیگر شاهد حملات روز افزون به کشتیهای آمریکاییست.

پایان این تلاش را همه می دانند. صلح محقق نمی شود. تزار روسیه نیکولاس دوم و پسر خاله اش امپراتور آلمان قیصر ویلهلم دوم هر دو سقوط می کنند. امپراتوری هاپسبورگ و دوران این قدیمیترین خاندان سلطنتی اروپا پایان می یابد. و عصر طلایی اروپا به آخر می رسد. کمونیسم مانند بلایی بر سر دنیا فرود می آید و جنگهای منطقه ای در روسیه، لهستان، بالکان و خاورمیانه تا اوائل دهه بیست میلادی ادامه پیدا می کنند. جنگ زیردریایی ها باعث صلح نمی شود بلکه فقط ورود ایالات متحده به جنگ و شکست آلمان را قطعی می کند. ژنرالهای آلمانی اما شکست را نمی پذیرند. آنها باور دارند هیچوقت همه منابع آلمان در اختیارشان نبوده است. نظریه پردازان توطئه با خلق داستان از پشت خنجر خوردن و حضور یهودیانی مانند تروتسکی در میان بلشویکها ادعا می کنند که شبکه جهانی بانکداران یهودی باعث شکست آلمان در جنگ شده است. ژنرالهای شکست خورده در جنگ زمینه یک دیکتاتوری نظامی در بعد از جنگ را آماده می کنند.

یهودی ستیزی و نژادپرستی قوت می گیرد و راه برای صعود سرجوخه ای اتریشی به پیشوایی رایش هموار می شود. آلمان یکبار دیگر می جنگد، اینبار تنها با نابودی کاملش هست که آلمانها می فهمند با زور نمی شود به همه چیز رسید. درسی که اگر ژنرالهای آلمانی در ۱۹۱۶ یاد گرفته بودند، شاید هنوز امپراتوری آلمان برقرار بود.

بیست و هشت مرداد آمد و رفت

از روزهای «یا مرگ یا مصدق» تا «جاوید شاه» هفتاد سال می گذرد و ما هنوز مانده ایم با میراث ۲۸ مرداد ماه چکار کنیم؟ روزی که بیشتر از هر چیزی نتیجه ناتوانی نیروهای سیاسی ایران در همزیستی مسالمت آمیز بود و هنوز بیش از هر چیز عامل تفرقه است تا اتحاد.

می شود بحث کرد که مرحوم مصدق پیشوای نهضت ملی شدن نفت بود و نیک مرد بود و با آرای آزاد مردم انتخاب شده بود و قربانی توطئه قدرتهای امپریالیستی. البته اگر اولی درست باشد مرحوم مصدق تنها ایرانی خواهان سهم بیشتر ایران از نفت نبود. عجیب است که هواداران افراطیش طوری روزهای نهضت ملی شدن نفت را به تصویر می کشند که گویی شاهنشاه مخالف ملی شدن نفت بوده است. حال آنکه اگر نقطه مشترکی در سالهای بین نجات آذربایجان و ملی شدن نفت وجود داشت،‌ همان توافق بر لزوم مذاکره بر سر نفت و ملی بودن منابع نفتی کشور بود.

می شود ادعا کرد که مرحوم مصدق منتخب مردم ایران بود. ولی واقعیت اینجاست که مرحوم مصدق منتخب مردم تهران بود. انتخابات مجلس شورای ملی نه آنقدرها حزبی بود که خیلیها می خواهند باور کنیم و نه آنقدرها آزاد. در بسیاری از ولایات و ایالات چهره های برجسته محلی به نمایندگی انتخاب می شدند بدون آنکه خط فکری مشخص یا وابستگی حزبی جدی داشته باشند. طنزآمیز آنکه برگزاری عادلانه انتخابات در کشور و انتخاب مرحوم مصدق به مجلس شورای ملی نتیجه وفاداری بی چون و چرا وزیر کشور وقت به قانون و شاهنشاه بود. مرحوم سرلشگر زاهدی که سالهای جنگ جهانی دوم را در تبعید در فلسطین و در زندان انگلیسیها گذرانده بود، انتخاباتی را برگزار کرد که باعث پیروزی جبهه ملی در تهران شد.

می شود گفت مرحوم مصدق قربانی توطئه امپریالیستها شد و کودتا آمریکایی – انگلیسی بود. این حرف را خیلیها می زنند و یک جور مثل اصول دین اصل اولیه مشارکت در گفتمان سیاسی ایران است. ولی خوب آدمها یادشان می رود حزب توده چه هشت پای موحشی بود و چطور دست به سینه فرامین مسکو ایستاده بود. ولی آدمهای ۱۳۳۲ بهیچوجه غائله آذربایجان را فراموش نکرده بودند و اصولا خیال نداشتند داستان پیشه وری دوباره تکرار شود. آنها برای نجات کشور از افتادن به زیر سلطه رهبران اتحاد جماهیر شوروی و بن بستی که در مذاکرات نفت به آن دچار شده بود خواهان عزل مرحوم مصدق و کناره گیری او از قدرت بودند. در مرداد ۱۳۳۲ این فقط آیت الله کاشانی نبود که در برابر مصدق ایستاده بود،‌ یارانی قدیمی مانند حسین مکی که خلع ید را در آبادان به ثمر رسانده بود خود را در برابر او می دیدند.

تاریخ معمولا سیاه و سفید نیست. هر واقعه ای دهها عامل دارد و در چهارچوب شرایط و درک عاملانش از شرایط روز فهمیده می شود. در هر دو طرف رویداد ۲۸ مرداد آدمهایی بودند ایراندوست. فاجعه اصلی این بود که راهی جز توسل به زور نمانده بود. مرحوم مصدق با وجود آنکه عمری را در پارلمان گذرانده بود تجربه دولتمداری و دولتمردی را نداشت. جبهه ملی بیشتر باشگاهی از دوستان و همفکران نخبه و نجیب زاده مانند خود او بودند نه سازمانی سیاسی و حزبی ملی. در تضاد کامل با رهبران استقلال طلب آسیا مانند گاندی و محمدعلی جناح، محمد مصدق هیچوقت یک حزب ملی ایحاد نکرد. مرد شریفی بود که همزیستی با مخالفانشان را بر نمی تابید. حزب فراگیر و قدرتمند آن روزها حزب توده بود و هر کس نگاهی به تحولات جهان در اروپای شرقی،  آسیای جنوب شرقی، چین و کره داشت می دانست که احزاب کمونیست نه ملی هستند نه ملی گرا. آنها از ملی گرایی بهره می برند تا به قدرت برسند و مستعمره ای جدید به لیست مستعمرات شوروی اضافه کنند.

مصدق دو انتخاب داشت:‌ یا رسیدن به توافقی بین المللی برای خروج از بن بست نفت و حفظ تمام مواهب مشروطه از آزادی مطبوعات تا آزادی انتخابات. و یا پافشاری بر سر برداشتی حداکثری از ملی شدن نفت. اولی او را پیروز صحنه می کرد. برخلاف قوام مردی بود که پشتیبانی توده مردم را داشت و مردمی بودند که در او بازگشت غرور ملیشان را می دیدند. در برابر نخست وزیری که نفت را ملی کرده بود و صنعت نفتی ایرانی به راه انداخته بود کدام دربار یارای مقاومت داشت؟ ولی مصدق نه حفظ مشروطه بلکه نفت را برگزید. پافشاری بر سر رسیدن به توافقی که در آن روزها ممکن نبود، برای مردم ایران به معنای پایان ۱۲ سال آزادی سیاسی کم نظیر در تاریخشان بود.

عجیب است که امروز ما کمتر یادمان می آید که حتی مهاتما گاندی برای رسیدن به هند مستقل اول پذیرفت که هند به یک قلمرو خودمختار Dominion تبدیل شود و پادشاه انگلستان همچنان رئیس کشور هند بماند تا مجلس اعیان بریتانیا که تحت سیطره وینستون چرچیل بود لایحه استقلال هند و پایان امپراتوری را تصویب کند. ما یادمان می رود در تاریخ جهشهای بزرگ نتیجه هزاران گام کوچک هستند. بهترین پیشنهادی که شرکتهای نفتی در  ۳۲ – ۱۳۳۱ به دولت مصدق داده بودند تنها بعد از تاسیس اوپک و استفاده محمدرضاشاه از قدرت انحصاری آن کارتل تکرار شد. آیا مصدق می دانست که دارد مشروطه را قربانی می کند؟  یا برای شاهزاده قاجاری که از خردسالی مستوفی خراسان بود، حکومت قانون مهم نبود؟‌

فراموش می کنیم که محمد مصدق کسی بود که با تکیه به فتوای علما مجازات قاتل رزم آرا را «غیرشرعی» دانست و موجبات رهایی آن نوجوان هیاتهای موتلفه را فراهم کرد. با وجود آنکه در سوئیس حقوق خوانده بود و در دیوان لاهه با تکیه به مشورت وکلای نامی تلاش بریتانیا را ناکام گذاشته بود از پذیرفتن محدودیتهای قانونی برای خود و یک چهارچوب قانونی برای تعامل با دنیا خودداری کرد. هوادارانش می گویند منتخب نمایندگان مردم و مردم ایران بود. ولی خود با استفاده از ابزاری سوال برانگیز آن مجلس را منحل کرد. حال  آنکه در حکومتهای مشروطه وقتی مجلس منحل می شود نخست وزیر برخاسته از آن مجلس باید آماده انتقال قدرت به نخست وزیر برگزیده مجلس بعدی بشود.

در برابر مصدق شاهنشاه جوانی قرار داشت که وارث ایرانی آشوب زده بود. نمی دانم چندنفر در تاریخ جهان می توانند تحقیر پدر تاجدارشان را ببینند و به تخت بنشینند و هنوز آرزوهای بلند برای کشورشان داشته باشند. ولی تقدیر محمدرضاشاه پهلوی رسیدن به قدرت بعد از تحقیر پدر به دست متفقین بود. او آشوب آذربایجان را دیده بود،  سرکشی خوانین قشقایی را در خاطر داشت و می دانست پایداری ایران گاهی به مویی بند است. روزی که ایران در دیوان لاهه پیروز شده بود او دست محمد مصدق را فشرده بود و به او تبریک گفته بود. روزی که حسین مکی و مهدی بازرگان برای خلع ید به آبادان رفته بود به فرمان شاه یازده گردان ارتش و تمام واحدهای رزمی موجود برای مقابله با مداخله نظامی بریتانیا در خوزستان آماده شده بود. مردی که خیلیها او را نوکر غرب می دانستند به سفیر بریتانیا گفته بود اگر بریتانیا حماقت حمله به آبادان را مرتکب شود او مانند هر سرباز دیگری به خوزستان خواهد رفت. ناپخته و خام ولی بلند پرواز.

گاهی از خودم می پرسم چه می شد در آن روزها مجلسی آراسته می شد و بازیگران سیاست ایران با یقین به ایرانی بودن یکدیگر و مهیندوستی  و با اعتماد به یکدیگر حرفهای یکدیگر را می شنیدند؟  نه فاطمی دربار را نوکر انگلیس می دانست نه دربار مصدق را عوامفریب ساده ای که بازیچه دست توده ای ها شده است. شاید آدمی مانند من و میلیونها نفر مانند من که بیست، سی، چهل و پنجاه سال بعد از آن روز به دنیا آمدیم مجبور به پرداخت هزینه خودبزرگ بینیهای بازیگران مرداد ۳۲ نبودیم و اشتباهات سیاسی و فجایع متعدد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را به بهانه ۲۸ مرداد ۳۲ تحمل نمی کردیم و نمی پذیرفتیم.

راستش را بخواهید برای من دیگر اسم ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ مهم نیست. کودتا بود یا قیام ملی. بعد از هفتاد سال وقت آن است که بپذیریم حق و باطل در آن روز گلاویز نشده بودند و از خود بپرسیم می خواهیم ۲۸ مرداد ۱۴۳۲ چطور روزی باشد؟‌  آیا وقت آن نرسیده است که با یکدیگر زیستن را علیرغم تفاوتها و اختلافات بیاموزیم و از ۲۸ مردادهای بعدی جلوگیری کنیم؟  تا به امروز قربانی اصلی ۲۸ مرداد ۳۲ مردم ایران و آزادیهایشان و مشروطه شان بوده است و پیروزمندان ۲۸ مرداد تشنگان همیشگی قدرت به نام مردم ایران و به کام باورهای خویش.

 ۲۸ مرداد یک تراژدیست چون  یک نخست وزیر مدعی نمایندگی همه مردم ایران و آنانکه صادقانه نگران آینده ایران بودند نتوانستند زبان مشترکی پیدا کنند. بیایید این زبان مشترک را بیافرینیم.

چهاردهم مرداد است


چهاردهم مرداد است و از ظهر گذشته است. ۱۱۷ سال است که مظفرالدین شاه قاجار فرمان تاسیس مجلس را صادر کرده است و چند ساعتیست که عصر مشروطه آغاز شده است. عصری که در ۱۳۵۷ به پایان رسید ولی یادگارهایش هست و آرمانهایش همچنان برقرار.

چهاردهم مرداد است،‌ من گمنام روز سیزده مرداد رعیت و بنده به خواب رفته ام. در لباسی کهنه. روی زمینی کار می کردم که مال خان یا ارباب است. سوادی ندارم و فرزندانم هم اگر زنده بمانند سوادی نخواهند داشت. پولی ندارم ولی هر که از راه می رسد چیزی می خواهد. از خراجی که باید به سلطان داد تا عشریه ای که به ارباب و خان باید پرداخت تا سکه ای که همه می خواهند برای چرب ماندن سبیل مبارکشان. آخوند می آید و می رود اگر حالش خوب باشد دنیا را به من حلال می کند و اگر بد باشد حتی زنم را به من حرام می کند و طفلانم را حرامزاده. حقی ندارم، محکمه ای نیست که در آن داد بستانم. ارباب به فلکم می بندد و کلانتر به شلاق، فراشان دربار محصولم را غارت می کنند و چشم به ناموسم دارند.

چهاردهم مرداد به شب رسیده است. من هنوز همانم که بودم ولی حالا قرار است با ارباب و خان و دوله ها و سلطنه ها و آخوندها و ملاها برابر باشم. قرار است قانونی در کار باشد که به حال ملای محل بسته نیست. قرار است برابر باشم. برادری به کنار قرار است محکمه ای باشد که من بتوانم تمام قد در آن بایستم و حق خودم را بخواهم. دیگر نمد شرعیات تمام شده است و کلاهی شرعی روی کثافت فساد دربار و خانها و ملاها نمی گذارند. من بیسوادم می دانم ولی قانون قرار است یکی باشد. نه خان قرار است بتواند مرا فلک کند نه ملا قرار است بچه هایم را حرامزاده اعلام کند. دروغ کمی عقبتر می رود و از فردا هر روز دروغها و آدمهای دروغین عقبتر می روند.

چهاردهم مرداد است. می دانم خانها به این راحتی نمی روند می دانم هنوز در چشم آنها رعیتم تا شهروند. می دانم آخوند جان می دهد ولی مرا با خودش برابر نمی داند. ولی این را هم می دانم که دستخطی صادر شد و روزی نو شروع شده. شاید بچه هایم باسواد بشوند و بچه های بچه هایم حتما باسواد خواهند بود. چهاردهم مشروطه است و ما رعایای ممالک محروسه ایران، مردم ایران شده ایم. می خوابم و زمزمه می کنم «آزادی، برابری، برادری»

…۱۱۷ سال گذشته است و چهاردهم مرداد است. هر روز آجری از عدالتخانه کندند تا دادگاههای شرعی و کلاههای شرعی را برگردانند ولی مردم می دانند که قانون باید یکی باشد برای همه. هر روز دادگاهی ویژه گذاشتند تا ورای قانون بمانند و مردم فهمیدند که برابری در برابر قانون مهم است آن هم وقتی که متشرعین خود را با شرفتر از بقیه می دانند و طلبکار مغفرت خدا و ارفاق قاضی هستند. هر روز یادمان آوردند که ما را رعیت می بینند و رعیت می خواهند ولی ۱۱۷ سال است که یادمان نرفته ایرانی هستیم و مردم. امشب هم بخواب می رویم و می دانیم که ۱۱۷ سال است هر روز با دروغ جنگیدیم حتی بعد از آنکه دروغی را باور کردیم. ۱۱۷ سال است که پرچم مشروطه برافراشته شده و امروز ما زمزمه می کنیم «زن، زندگی، آزادی» روز مشروطه است. روز آزادی،‌ روز زندگی و روز زن.

قربانی یا قهرمان؟

[تقدیم به دوست دانشمند دکتر علی نیری]

دکتر علی نیری را بعضی ها می شناسند و بعضی ها نمی شناسند. دانشمندست و دانش باور و عزیز. این یادداشت را تقدیم به او می کنم چون مطلبی باعث نوشتنش شد که چند روز پیش در توئیتر گفت. اول مطلب:

«غربی‌ها بویژه اروپایی‌ها در بیشتر تاریخ به مردم ما خیانت کردند.از فرانسوی‌ها در جنگ‌های ایران و روس تا آلمانی‌ها در جنگ ایران و عراق.انگلستان و آمریکا هم که هیچ..»

باوری در جامعه هست که غربی ها همیشه به مردم ایران خیانت کرده اند. امتداد این باور در حاکمیت می شود تاکید دائمی بر نقش دشمن. انگاری که ایران و ایرانی حلیمی هستند منتظر هم خوردن با ملاقه و کفگیر غربیها و یا شرقیها. نه وجودی دارند و نه ماهیتی. در عین حال مستحق همه چیز هم هستند و همه جا هم قرار بوده به همه چیز برسند ولی خیانت این خارجیها آنها را قربانی کرده است. وقتی عزیز ارجمندی مانند دکتر نیری که معتقد و مومن به روش شناسی علمی و مشاهده است، چنین باوری را بیان می کند یعنی یک واقعیت پذیرفته شده است. در حالیکه اینطور نیست.

شکست و پیروزی هر دو نتیجه عوامل بسیاری هستند. علاقه به پیروز شدن مقدمه تلاش است نه تضمین پیروزی. حرف ایشان درباره جنگهای ایران و روس مرا یاد این نکته انداخت که واقعا ما درباره این جنگها چه می دانیم. این جنگها همزمان با جنگهای ناپلئون در اروپا رخ می دهند. من ایرانی در ده سالگی اسمهای مارنگو، اوسترلیتز،‌ واگرام،‌ الو، بورودینو و واترلو را شنیده بودم و می دانستم که ناپلئون در اسارت در سنت هلن درگذشته است. ولی تا ۱۷ سالگی اسم هیچکدام از نبردهای جنگهای ایران و روس را نمی دانستم. نمی دانستم که ایرانیها درنبرد اچمیادزین در تابستان ۱۸۰۴ چه کرده اند ولی می دانستم ناپلئون در همان سال بعنوان امپراتور فرانسه تاجگذاری کرده است. در کتابهای تاریخ مدارس فقط از عهدنامه های گلستان و ترکمانچای گفته می شد یا از بی لیاقتی فتحعلیشاه قاجار و شکست ارتش ایران.

داستان شکستهای ایران بسیار پیچیده تر از آن پاراگرافهای کوتاه دروغین بود. ارتش ایران در جنگهای ایران و روس همیشه از واحدهای ارتش تزاری بزرگتر بود ولی در تسلیحات و استفاده از شیوه های نظامی یک نیروی عقب مانده بود. اردوهای ایران بیشتر ایلات و قبایلی بودند که بخاطر هم پیمانی با شاه قاجار به جنگ رفته بودند و بر آنها نه نظمی حاکم بود و نه سلسله مراتب فرماندهی در آنها معنا داشت. عباس میرزا فرمانروای آذربایجان و ولیعهد فتحعلیشاه فهمیده بود که قشون ایران به «نظام» جدیدی نیاز دارند. اما روحانیون تبریز اعلام کرده بودند، یونیفورم سربازان روس بر مسلمان حرام است چون داشتن حمایل شمشیر و آویختن کیسه باروت از حمایل دیگری به معنای حمل صلیب علامت مسیحیت بود. از ترس این روحانیون عباس میرزا در قلعه ای دور از چشم ملایان علوم و فنون نظامی جدید را یاد گرفت.

جالب اینجاست که حتی وقتی ناپلئون شهر مسکو را تصرف کرد، تزار روسیه دلیلی برای ترک مخاصمات و احضار نیروهایش از قفقاز ندید. در اچمیادزین سه هزار روس تحت فرمان سیسیانوف با بیست هزار ایرانی جنگیده بودند و با وجود عقب نشینی دوباره برگشته بودند. در جنگ ایران روس یک افسر و مستشار انگلیسی ارتش ایران کشته شد در حالیکه خوانین ایرانی در حال گریختن بودند. ایران قجری قفقاز را از دست داد چون نه قواعد بازی را پذیرفته بود و نه لزوم استفاده از دانش روز. اولی در شان خاقان بن خاقان نبود و دومی حرام و مستحق کفیر.

بعد درگیریهای ایران و عراق و جنگ هشت ساله بخاطرم آمد. وقتی که ارتش ایران علیرغم تضعیف و اعدام بسیاری از افسران و درجه دارانش مجهز به دانش روز از کشور دفاع کرد. عجیب است که ایران در آن سالها قطعات مورد نیاز تسلیحاتش را دریافت نمی کرد ولی همان ارتش توانست جلوی یک ارتش قویتر و مجهزتر را بگیرد. ولی باز عدم باور به قواعد بازی و عدم استفاده از دانش روز در سالهای بعدی جنگ ایران و عراق کشور ایران را تا آستانه شکست در سال هشتم پیش برد. هزاران ایرانی شجاع و مومن به کشور با فداکردن خود استقلال و تمامیت ارضی کشور را تضمین کردند. در حالیکه اگر حاکمیت از قواعد بازی بین المللی تبعیت کرده بود و مانند حکومت پهلوی پیش از خود در چهارچوب آن قواعد بازی کرده بود چه بسا جنگ در ماه اول و بعد از اولین قطعنامه شورای امنیت و پیش از سقوط خرمشهر به آتش بس رسیده بود.

ایرانیان هم مانند هر فرد دیگری هر روز می توانند از دو گزینه یکی را برگزینند: یا قهرمان تاریخ باشند یا قربانی تاریخ. در سال ۱۳۵۹ کسانی که خود را قهرمان و نه قربانی می دیدند کشور را حفظ کردند. کسانیکه می خواستند قربانی حوادث باشند در سالهای بعد هزاران ایرانی را قربانی جهل و خودبزرگ بینی خود کردند و هرگز مسئولیت اعمال خویش را نپذیرفتند. امروز ایرانیان بسیاری انتخابشان را عوض کرده اند. میلیونها ایرانی دوباره می خواهند قهرمان تقدیر خود باشند و نه قربانی. برای همین است که لازم است باورهای برخاسته از ذهنیت قربانی را کنار بزنیم و قامت خود را در آینه تاریخ با ذهنی باز و متکی به دانش و تحلیل ببینیم. بیگانگان سرنوشت ما را وقتی تعیین کردند که ما دست بسته منتظر تقدیری بود که آنرا محتوم می خواستیم. و تقدیر ایران را ایرانی می نویسد.

کدام رازهای سرزمین منند؟

دانش آموز دبیرستانم، کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را می خوانم. تازه خواندن دن آرام و زمین نو آباد شولوخوف را تمام کرده ام و دنبال کتابی هستم درباره ایران و انقلابش. بر خلاف رئالیسم شولوخوف سورئالیسمی پر از تناقض در انتظارم است.

رازهای سرزمین من آدمها را سه دسته می کند: آنها که بی اختیار اسیر حوادث شده اند و اختیاری ندارند، آنها که بیگانه اند و یا مزدور بیگانه و آنها که با بیگانه مبارزه می کنند. گروه اول ناظرند و ثبت می کنند. گروه دوم اما اسیر بدویترین شهواتند. تخت خوابهایشان محل تصمیم گیریست. زنانشان بی وفا و مردانشان امردبازند. دو کلیشه ای که گویی در قضاوت سیاسی نسل براهنی که اندیشه سیاسی منسجمی ندارد، پست ترین جایگاهیست که فقط برازنده خائنین است.

قهرمانان قصه آنها هستند که دست به اسلحه می شوند و قتلی مرتکب می شوند. قتلی که شاهدش تا روزهای پس از انقلاب زنده است و انقلاب او را از زندان آزاد می کند. حتی پس از انقلاب هم خائنین آنها هستند که خانه هایشان سونا دارد و زنانشان فاسقند و فاسق می طلبند. سرم درد می گیرد و داستان را نمی فهمم. از آن کتابهایی می شود که فقط یکبار می خوانمشان.

پانزده سالی می گذرد. دیگر نوجوان نیستم، دانشگاه را گذرانده ام و درس می دهم. روزها گذشته اند و هرازگاهی از براهنی خبری می شنوم. از اینکه در کاناداست. در کتابهای تاریخ نامش را می بینم و یادداشتهای پیش از انقلابش را می خوانم. نمی دانم چطور روشنفکری می تواند در یک مجله پورن درباره شکنجه بنویسد ولی می دانم کینه آدم را به خیلی کارها وا می دارد. دوباره در تهرانم و یک روز بعدازظهر اسیر خواب و بی خوابی بعد از سفر دوباره رازهای سرزمین من را می خوانم. این بار دیگر نوجوان نیستم. کتاب روان نوشته شده است و گیراست ولی تصویرش آنقدر به کینه و توهم آغشته است که انگار از ایرانی حرف می زند که هرگز وجود نداشته است. می بندمش و فکر می کنم.

در این رازها مادربزرگم کجاست که اولین زن معلم فامیل بود؟‌یا آن یکی مادربزرگم که گرچه سواد نداشت سه دخترش را به دانشسرا و دانشگاه فرستاد و نوه هایش همه تحصیلات دانشگاهی دارند؟‌ یا پدرم و درس خواندنش و شبانه رفتنش ؟‌ یا هزاران آدم شریف و زحمتکشی که می شناسم؟ آنها در کجای این تصویر سادیستی از سالهای گذار ایران قرار می گیرند؟‌ یادم می آید به اتکای آمار او عفو بین الملل تعداد زندان سیاسی در ایران را در سالها ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ صد هزار نفر گزارش کرده بود که سالانه سیصدنفرشان اعدام شده بودند. یادداشتهایش را دوباره مرور می کنم. یک نویسنده که از شکنجه ساواک و زندانی بودن هزاران نفر می گوید. واقعیت، توهم، و غرایز بدوی به هم می آمیزند تا تصویری واقعیت غیرقابل انکار باشد. تصویری که گویی یک کابوس سورئال است و ربطی به واقعیت زنده ندارد. زیبایی روایت و توانایی نویسنده داستان را جذاب می کند ولی هرگز دروغ را به واقعیت تبدیل نمی کند. حتی اگر دروغ را جای واقعیت بپذیریم در نهایت دروغ است و واقعیت چیز دیگریست.

رضا براهنی درگذشته است. در شبکه های اجتماعی می چرخم. یک دانشجوی سابق دانشگاه تورنتو از ترمهایی نوشته که رضا براهنی استاد پاره وقت ادبیات فارسی بوده است. می دانم یعنی چه، یعنی کمترین دستمزد در نظام دانشگاهی بدون هرگونه امنیت شلغی. رضا براهنی ادیب برجسته و نویسنده ای که بیش از همه آن مستشرقین و خاورشناسان ادبیات فارسی را می شناسد و لمس کرده است، در پایین ترین سطح و جایگاه ممکن. انگار آلبرت اینشتن را دعوت کنند تا حل تمرین فیزیک پایه باشد. در تبعید است و در حال تجربه حقارت. چشمانم را می بندم.

رضا براهنی درگذشته است. از نسل شاملو،‌ مشیری، فرخزاد، سپهری، شریعتی و اخوان ثالث ادیب برجسته دیگری به دیار باقی شتافته است و همه در حال مدح زیبایی نوشته هایش و عزای پایان زندگیش و سالهای پایانیش هستند. از ذهنم تنها یک فکر می گذرد. نویسنده خوبی بود که وارد عرصه سیاست شد و قلم را سیاست زده کرد و زندگیش سیاست زده و اسیر سیاست ماند. یادم نرود زیبایی در نظم و نثر به معنای درستی اندیشه و حق رهبری اندیشه سیاسی نیست. رضا براهنی یک نویسنده بزرگ بود و هست ولی داستانهایش رازهای سرزمین من نیستند. و خودش اصلیترین بازیگر زندگی تراژیکش بود.

روزی که صدام خلبانان ایران را ایثارگران واقعی خواند

دیگر امسال فکر نمی کردم به مناسبت سالگرد شروع جنگ یا دفاع مقدس چیزی برای گفتن داشته باشم. گاهی آدم فکر می کند همه همه چیز را می دانند. پیشفرضی که معمولا نادرست است. چون هر روز بخش جدیدی از حقیقت آشکار می شود و تصویری که از واقعیت داریم کاملتر می شود.

می دانیم که امروز روزیست که عراق بعد از یک دوره درگیریهای مرزی و تبلیغات رسانه ای به ایران حمله کرد. می دانیم که صدام حسین بعنوان رئیس جمهور و رهبر عراق حساب کرده بود که ارتش قدرتمند ایران بعد از تصفیه های انقلابی و اعدامهای بیحساب دیگر نه توان استفاده از تجهیزاتش را دارد و نه نیرویی برای مقابله با ۱۲ لشگر قدرتمند عراق و نه اراده ای برای جنگیدن. می دانیم که ارتش ایران بر خلاف انتظار دشمن و بر خلاف تبلیغات سیاسی نظام حاکم و برخلاف باور عمومی همه این محاسبات را بر هم ریخت و تنها یک هفته بعد از آغاز جنگ صدام متوجه شده بود چه اشتباه بزرگی در محاسبه توان نظامی ایران کرده است. او خیلی زود در جلسات خصوصی شورایعالی فرماندهی عراق به ستایش از خلبانان ایرانی پرداخت و آنها را «فداکاران واقعی» نامید.  

بعد از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف به رهبری ایالات متحده آمریکا بخش بزرگی از آرشیوهای حکومتی نظام بعث به دست نیروهای آمریکایی افتاد. این روزها می توان این مدارک فوق سری نظامی را، که به زبان انگلیسی ترجمه شده اند، در وبسایت مرکز وودرو ویلسون خواند. آدرس این بایگانی دیجیتال هست: 

https://digitalarchive.wilsoncenter.org/search-results/1/%7b%22subject%22:%22110%22,%22coverage%22:%2275%22%7d

دو صورتجلسه استثنایی در این آرشیو وجود دارد. یک صورتجلسه شرح مذاکرات و صحبتهای صدام در شورایعالی رهبری عراق در ابتدای ماه سپتامبر است. صدام می کوشد تا قرارداد الجزایر را قراردادی نشان بدهد که طرف ایرانی دیگر به آن مقید نیست وعراق بخاطر اینکه فکر می کند ایران به این قرارداد پایند نیست آماده خروج از آن است. او با تاکید می گوید:‌ «حکومت جدید ایران  قرارداد الجزایر را استعماری می داند»

اما صورتجلسه بعدی شرح مذاکرات  یک هفته بعد از شروع  جنگ است. جلسه ای که صدام در حال پرسیدن پرسش درباره نیروی هوایی ایران است و تاکید می کند که اطلاعات اولیه آنها نادرست بوده است. جلسه با اشاره به پایگاه بوشهر شروع می شود که روز گذشته دو فروند هواپیمای عراقی در حمله به آن ساقط شده بودند (برای من این نکته ارزش عاطفی دارد چون در آن روزها پدرم فرمانده پایگاه ششم بوشهر بود و دوست داشتم بود و به او نشان می دادم چطور دفاع جانانه پایگاهش اولین حرف جلسه فرماندهان عراقیست).  سپس صدام از هواپیماهای اف – ۱۴ می پرسد. و مدیر اطلاعات نظامی تایید می کند که ایران ۶۰ فروند هواپیمای اف – ۱۴ عملیاتی و در شرایط مناسب دارد. صدام می پرسد چرا اف-۱۴ ها به بغداد حمله نکرده اند و می شنود که آنها هواپیماهای رهگیری هستند. وقتی فرماندهای عراقی به او می گویند که حمله روز اول به پایگاههای هوایی موثر بوده است و برای ۲۴ ساعت پاسخ ایران را عقب انداخته است او این نتیجه را رد می کند و می گوید:

» مگر فرماندهانشان نباید برای حمله از فرماندهی نیروی هوایی مجوز بگیرند؟… این حرف درست نیست. آنها  [نیروی هوایی ایران]  فردایش پاسخ دادند [عملیات کمان۹۹ ] و هواپیماهایشان  در همه عراق پخش شدند و به اهداف مختلفی حمله کردند»  او ادامه می دهد و تاکید می کند «حمله اولیه ما اثری نداشته است» و بعد صحبت را با اشاره به حملات موفق نیروی هوایی ایران ادامه می دهد:

 «باید درباره شکافهای پوشش راداری صحبت کنیم که دالانهای پروازی شده اند. می فهمم که اینها کریدور هستند ولی انگار ما در مرز [هوایی با ایران] رود دجله داریم. هواپیماهای [#ایرانی] مثل تاکسی به بغداد می آیند [و بمباران می کنند] و می روند. آنوقت ما فقط دو بار به تهران حمله کرده ایم». تناوب و سرعت عمل خلبانان ایرانی طوری بوده است که به نظر صدام هر وقت اراده می کردند می توانستند آسمان بغداد را تسخیر کنند. او ادامه می دهد:‌

«در حمله اول چهار فروند هواپیما  [به طرف تهران ] فرستادیم که دو تایشان دو بمب انداختند. هواپیماهای #ایران هر روز مرتب به بغداد با قدرت حمله می کنند. آن #خلبانها [یرانی] پرواز می کنند و می دانند که [به خانه هایشان] بر نمی گردند. بعد خلبانهای توپولف بلافاصله بعد از بلند شدن برگشته اند.. دستور اعدامشان را دادید؟»

وزیر دفاع  پاسخ می دهد عراق «بخدا من تقاضای اختیارات [برای اعدام خلبانهای عراقی] کرده ام»

#صدام می گوید  «بر اساس اختیارات و فرمان من هر خلبان عراقی که وظیفه اش را انجام نمی دهد باید اعدام بشود. همین الان با یک افسر بروید. یک فرمان ریاست جمهوری صادر می شود که اعدامشان کنید. ما یک توپولف را از چهار فروند از دست ندادیم چون خلبانانش بلافاصله بعد از برخاستن به پایگاه بازگشتند. آنوقت #خلبانان #ایرانی مثل موشک هر روز به ما حمله می کنند در حالیکه از شش هواپیمایشان پنج تا را می زنیم و وفقط یکی بر می گردد. این آدمها [خلبانان ایرانی]  کسانی هستند که واقعا فداکاری می کنند.»

طبق مذاکرات جلسه فرماندهان عراقی به صدام گفته اند که یکصد فروند هواپیمای ایرانی را ساقط کرده اند. با توجه به این آمار تلفات و خطری که به باور صدام از طرف انقلابیون متوجه خلبانان تربیت شده در آمریکا در دوره شاه بود او با تحسین و تاکید می گوید «این آدمها واقعا فداکاری می کنند.» در ادامه جلسه درباره زمینگیر شدن تیپ ۳۰ زرهی صحبت می شود و اینکه چطور رزمندگان ایرانی با حملات شبانه این تیپ را منهدم کرده اند و صدام فقط «برای حفظ روحیه و جلوگیری از تاثیر منفی بر روحیه ارتش و تقویت روحیه ارتش ایران» تصمیم می گیرد تیپ ۳۰ در خط بماند تا کسی متوجه آسیب پذیری نیروهای عراقی نشود.

۴۱ سال بعد ارتش ایران می تواند با غرور به این گزارش از تاریخ نگاه کند. شاید سیاسیون مصلحت اندیش با شور دروغین انقلابی نخواستند وطن پرستی ارتش ایران آشکار بشود ولی دشمنان ایران می دانستند که با چه یلانی پنجه در پنجه انداخته اند.  و خورشید پشت ابر نمانده است.

فیفای اقتصادی

{با الهام از توئیت یکی از دوستان نوشتم که می گفت وقتی عضو فیفا نباشیم باز هم می توانیم فوتبال بازی کنیم٬ ولی گل کوچک تو کوچه پشتی}

دانشگاه: در دانشگاه صنعتی شریف بچه های درسخوان زیاد و ورزشکار کم بودند٬ برای همین وقتی در دانشکده مهندسی برق تیم فوتبال تشکیل می شد٬ بازیکنانش خود بخود قهرمان به حساب می آمدند. در دانشگاهی که رقابت بین دانشکده ها و کری خواندن برقرار بود٬ تیم فوتبال دانشکده مهندسی برق از این جهت خوب بود که به همه تیمهای دانشگاه یک گل می زد …. و بعد فقط گل می خورد. نیازی به یادآوری نمی بینم که در یکی از مسابقات با دانشکده متالورژی یا مهندسی مواد نتیجه ۱۳ – ۱ بود. تک گل مال مهندسی برق بود و تیم متالورژی ۱۳ گل زد. بازیکنان تیم متالورژی احتمالا جز گلزنان تاریخ می شدند ولی آیا شما قبل از این نوشته اسمشان را شنیده اید؟ حقیقتش را بخواهید حتی نگارنده هم اسم آن عزیزان گلزن را به خاطر نمی آورد. رقابتها دوستانه در زمین سبزی که این روزها اسیر ولع ساختمان سازی مدیران دائم المسند شده است برگزار می شد. نه بخشی از فدراسیون بود و نه فیفا و نه جایی. دلخوشی ما آدمهای ساده بود که چهار دیوار دانشگاه برایشان همه دنیایشان بود٬ حداقل برای چهار سال. بیرون آن دیوارها ولی تیمهای باشگاهی و ملی بودند. تیمهایی که احتمالا شما اسم دروازه بانهایشان را از ده سالگی به خاطر سپرده اید اگر متولد دهه پنجاه باشید انها را از دهه شصت تا به امروز نام خواهید برد. ولی برای انها هم همین داستان تکرار می شد و می شود.

نگاهی به بازی تیم پرسپولیس در فینال جام قهرمانان آسیا بیندازید یا تیم ملی در جام جهانی. وقتی نوجوان بودم نمی فهمیدم چرا پرسپولیس عزیز و قهرمان که در تهران قهرمان است وقتی پایش را از مرز آنور می گذارد انگار بازی کردن یادش می رود. انگار زمینهای فوتبال خارج سحر شده اند. تیم ملی در بازی با تیم ملی عراق به داور می بازد٬ أن یکی نمی تواند گل بزند و بگذریم. واقعیت اینجاست همه در چهاردیواری خودشان رستم داستان هستند. وقتی به میدان می روند معلوم می شود چند مرده حلاج هستند. حالا فکر کنید اگر ایران عضو فیفا نبود و بخشی از کنفدراسیون فوتبال آسیا نبود. آن وقت چه می شد؟ تیمهای فوتبال ما در ایران می ماندند تا روزی روزگاری گذار تیمی مثل تیم متالورژی به تهران بیفتد و یک گل بهش بزنند و بعد دوازده گل بخورند و افسانه قهرمانیشان پایان بیابد. آیا شما هوادار عزیز فوتبال دوست داشتید ایران از فیفا خارج شود تا لازم نباشد کسی مزاحم تیم شما بشود؟‌

واقعیت اینجاست در ورزش رقابتها هستند که تواناییهای تیمها را آشکار می کنند. هر چه تعامل فوتبال ما با جهان بیرون بیشتر شد٬ کیفیت فوتبال مان بهتر شد. من هنوز تیتر خبرورزشی را یادم هست وقتی مهدی مهدوی کیا اولین قرارداد خارجیش را امضا کرد. این هم یادم هست که بعد از آن قرارداد برنامه های نوجوانان جدیتر گرفته شد. همه مردم می دانستند فوتبال فقط تفریح نیست یک ورزش٬ یک حرفه و یک صنعت است. یک نگاه به لیگ امروز و مقایسه اش با لیگ در دهه هفتاد و شصت نشان می دهد این رقابتی بودن و جدی گرفته شدن لزوم تعامل و تبادل چه ارزش افزوده ای را در فوتبال ایجاد کرده است.

حالا بیایید به اقتصاد نگاه بیاندازیم. آیا در اقتصاد تیمهای اقتصادی ما راحت می توانند به زمینهای بازی خارجی بروند و برنده شوند؟ فیفای دنیای اقتصاد کجاست تا بتوانیم عضوش بشویم و وارد چهارچوب رقابتها بشویم و از رسیدن تیممهایمان به بازیهای فینال آسیا و رقابتهای جام جهانی لذت ببریم؟ واقعیت اینجاست ایران در اقتصاد نه تنها که عضو فیفا نیست بلکه هر فعال اقتصادی را که می خواهد عضو فیفا باشد را هم جریمه می کند. فیفاهای اقتصادی سازمانهای جهانی و پیمانهای حاکم بر مبادلات پولی و بانکی هستند. بارها شنیده ام که ما بدون FATF یا سازمان تجارت جهانی یا عضویت در بلوکهای اقتصادی هم فعالیت اقتصادی داریم. واقعیت اینجاست که هدف فعالیت اقتصادی کسب یک درآمد ثابت نیست تا وارد کشور بشود و بعد طعمه فعالیتهای رانت خوارانه بشود. هدف فعالیت اقتصادی کشف بازارهای جدید٬ افزایش درآمدها و فرصتهاست.

ذهنیتی که می گوید ما نباید عضو فیفای اقتصادی باشیم٬ ذهنیتیست که خود را در بازی گل کوچک یا در زمینهای خاکی و متروکه محله قهرمان می بیند و می داند و نمی خواهد این توهم را به محک آزمایش بگذارد. ولی برای آنکه فوتبال صنعت باشد باید عضو فیفا بود. برای آنکه اقتصاد پررونق و فرصت ساز باشد باید عضو مجامع و سازمانهای جهانی بود و وارد چهارچوب رقابتها شد. وگرنه فوتبالیستهای اقتصادی مانند فوتبالیستهای دهه شصت همیشه منتظر کمکی از سوی دولت یا سهمی از منابعی هستند که هرروز از دیروز کمتر می شوند. این حق فوتبالیستهای تیمهای ما و فوتبالیستهای اقتصادی ماست که در جهان رقابت کنند و قهرمان میادین مختلف باشند.

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑